قابل توجه کلیه ی همکاران (برگزاری مسابقه)
پیش از اینها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد کنارابرها
زير يك سنگ ،در گوشهاي از زمين من فقط يك كمي خاك بودم
همين.
گرم و آبی و پر از مهر ، به ما می خندد !
یا زمینی را که ،دلش از سردی شب های خزان نه شکست و نه گرفت !
بلکه از عاطفه لبریز شد ونفسی از سر امید کشیدو در آغاز بهار ، دشتی از یاس سپید
زیر پاهامان ریخت ،
تا بگوید که هنوز ، پر امنیت احساس خداست ! ماه من غصه چرا؟!!!
جاذبه ی سیب آدم را به زمین زد و
جاذبه ی زمین سیب را ...
فرقی نمی کند
سقوط سرنوشت دل دادن به هر جاذبه ای غیر از خداست!
و خدا گفت اگر بدانید حتی با آواز پرنده ای می توان رستگار شد.
زنگ خورد.
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را،ماه با خودش برد.
روی تخته سیاه جهان ،روی این آسمان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود
هیچ وقت گریه کردن آدمها رو از این زاویه قضاوت کردید؟
مردم گریه میکنند، نه به خاطر اینکه ضعیف هستند بلکه به این خاطرکه برای مدت طولانی قوی بوده اند!
آدمی در آغوش خدا غمی نداشت
پیش خدا حسرت هیچ بیش وکمی نداشت
دل از خدا برید ودر زمین نشست
صد بار عاشق شد ودلش شکست
به هر طرف نگاه کرد راهش بسته بود
یادش آمد یک روز دل خدا را شکسته بود
اما او که بدرقه می کند می داند... کاسه آب معجزه نمی کند!!!
ای مترسک!
آنقدر دستهایت را باز نکن،
کسی تو را در آغوش نمی گیرد.
ایستادگی همیشه تنهایی می آورد.......
نه صدایت را !
این باران است که باعث رشد گلها می شود
نه صدای رعد و برق!
باید اسماعیلت را در منا قربانی کنی!
حال اسماعیل تو کیست؟ چیست؟
مقامت؟ آبرویت؟ موقعیتت؟ شغلت؟ پولت؟ خانواده ات؟ نامت؟ جوانی ات؟ زیبایی ات؟
این را تو خود می دانی، هرچه هست و هرکه هست، باید به منی آوری و قربانی کنی. من فقط می توانم نشانی هایش را به تو بدهم:
- آنچه تو را در ایمان ضعیف می کند.
- آنچه تو را در «رفتن» به «ماندن» می خواند.
- آنچه تو را در راه «مسئولیت» به تردید می افکند.
- آنچه تو را به خود «وابسته» کرده است.
- آنچه نمی گذارد حقیقت را اعتراف کنی.
- آنچه عشق به آن کور و کرت می کند.
- و آنچه تو را به توجیه های مصلحت جویانه می کشاند.
و اکنون تو ای که به منی رسیده ای، ابراهیم وار باید قربانی ات را آورده باشی. باید از آغاز اسماعیلت را برای ذبح در منی انتخاب کرده باشی. نیازی نیست کسی بداند. باید خود بدانی و خدا. اسماعیل تو، بند آزادی ات شده و همچون غل و زنجیر به زمین استوارت بسته. نمی گذارد بروی. همان که با ابلیس هم داستان می شود.
اکنون آن را بجوی و بردار و در منی ذبح کن. این چنین است که خدا ذبح گوسفند را به عنوان قربانی از تو می پذیرد.
اکنون ابراهیم شده ای!
ای که در راه خدا تیغ بر حلقوم اسماعیل نهادی. به منی آوری تا اسماعیل را بکشی، اما دست هایت اکنون به خون ابلیس آغشته است و اسماعیلت را سرشار از افتخار در کنار داری!
در ذبح اسماعیل، به رمی ابلیس می رسی.
کسی قادر است ابلیس را به زانو درآورد که اول از بند اسماعیل خویش آزاد شود و تا دلهره اسماعیل در تو هست، ابلیس در عقبه برپاست.
اکنون ابراهیم شده ای و ابلیس را به خاک افکنده ای. اسماعیلت را از قربانگاه بازگردان. آنچه باید ذبح می کردی، اسماعیل نبود؛ بند اسماعیل بود و دستاویز ابلیس.
عرفه بی تاب بود و بی تاب تر از آن، مشتاقیِ محض حسین علیه السلام بود.
عرفه، سرشار از اشک ریزان شورانگیز حسین بود و چشم انتظار نگاه نگران نرگس های مدینه.
احساس ها به اوج حرارت عشق رسیده بودند و حسین می آمد تا شکوهمندترین همایش شِکوه و شُکوه را با اشک های خویش افتتاح کند. حسین می آمد تا تاریخِ رسوب کرده در لایه های زیرین فراموشی را از پس طولانی ترین شب های ظلمت و تباهی، به طلوعی دوباره برساند.
حسین می آمد و صحرای عرفات، غرق رایحه خوشِ نفس های حسین می شد.
حسین می آمد و اشک، از عمق وجود واژه ها جاری می شد.
حسین لبان شکوفه پوش خویش را گشود: سلام ...
بارش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت .
دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد، نفس نفس می زد .
اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید، کسی او را نمی دید .
دانه روی شانه های کوچکش سر خورد و افتاد .
خدا دانه گندم را فوت کرد.
مورچه می دانست که نسیم نفس خداست .
مورچه دوباره دانه را بر دوشش گذاشت و به خدا گفت :
نام آفتابگردان همه را به یاد آفتاب میاندازد، نام انسان آیا کسی را به یاد خدا خواهد انداخت؟
قالی بزرگی است زندگی...
هرهزارسال یک بار فرشته ها قالی جهان را درهفت آسمان می تکانند
تا گرد وخاک هزارساله اش بریزد وهرباربا خود می گویند:
این نیست قالی که انسان قرار بود ببافد
این فرش فاجعه است...
با زمینه سرخ خون...
و حاشیه های کبود معصیت ...
با طرح های گناه و نقش بر جسته های ستم...
فرشته ها گریه می کنند و قالی آدم را می تکانند
و دوباره با اندوه بر زمین پهنش می کنند.
رنگ در رنگ ... گره در گره ... نقش در نقش ...
قالی بزرگی است زندگی...
که تو می بافی و من می بافم و او می بافد
همه بافنده ایم
می بافیم و نقش می زنیم
می بافیم و رج به رج بالا می بریم
می بافیم و می گستریم
دار این جهان را خدا به پا کرد.
و خدا بود که فرمود: ببافید و آدم نخستین گره را بر پود زندگی زد.
هر که آمد گره ای تازه زد و رنگی ریخت و طرحی بافت.
چنین شد که قالی آدمی رنگ رنگ شد
آمیزه ای از زیبا و نا زیبا...
سایه روشنی از گناه و صواب...
گره تو هم بر این قالی خواهد ماند
طرح و نقشت نیز...
وهزارها سال بعدآدمیان برفرشی خواهند زیست که گوشه ای ازآن را تو بافته ای
کاش گوشه را که سهم توست زیبا تر ببافی...
کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری...
بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود !
« دکتر علی شریعتی »
رازی را پنهان نکرده ام! قلبم کتابی است ... که خواندنش برای تو آسان است. من همواره تاریخ قلبم را می نگارم؛ از روزی که در آن به تو عاشق شدم ! نزار قبانی
سر تا پاي خودم را كه خلاصه ميكنم، ميشوم قد يك كف دست خاك كه ممكن بود يك تكه آجر باشد توي ديوار يك خانه، يا يك قلوه سنگ روي شانه يك كوه، يا مشتي سنگريزه، تهته اقيانوس؛ يا حتي خاك يك گلدان باشد؛ خاك همين گلدان پشت پنجره.
يك كف دست خاك ممكن است هيچ وقت، هيچ اسمي نداشته باشد و تا هميشه، خاك باقي بماند، فقط خاك.
اما حالا يك كف دست خاك وجود دارد كه خدا به او اجازه داده نفس بكشد، ببيند، بشنود، بفهمد، جان داشته باشد. يك مشت خاك كه اجازه دارد عاشق بشود، انتخاب كند، عوض بشود، تغيير كند.
واي، خداي بزرگ! من چقدر خوشبختم. من همان خاك انتخاب شده هستم. همان خاكي كه با بقيه خاكها فرق ميكند. من آن خاكي هستم كه توي دستهاي خدا ورزيده شدهام و خدا از نفسش در آن دميده. من آن خاك قيمتيام. حالا ميفهمم چرا فرشتهها آنقدر حسودي شان شد.
اما اگر اين خاك، اين خاك برگزيده، خاكي كه اسم دارد، قشنگترين اسم دنيا را، خاكي كه نور چشمي و عزيز دُردانه خداست. اگر نتواند تغيير كند، اگر عوض نشود، اگر انتخاب نكند، اگر همين طور خاك باقي بماند، اگر آن آخر كه قرار است برگردد و خود جديدش را تحويل خدا بدهد، سرش را بيندازد پايين و بگويد: يا لَيتَني كُنت تُراباً. بگويد: اي كاش خاك بودم...
اين وحشتناكترين جملهاي است كه يك آدم ميتواند بگويد. يعني اين كه حتي نتوانسته خاك باشد، چه برسد به آدم! يعني اين كه...
خدايا دستمان را بگير و نياور آن روزي را كه هيچ آدمي چنين بگويد.
به گنجشک گفتند، بنویس:
عقابی پرید.
عقابی فقط دانه از دست خورشید چید.
عقابی دلش آسمان، بالش از باد،
به خاک و زمین تن نداد.